کاش شبنم سحرگاه بودم
برگل رویت می نشستم
یا نسیم صبحگاهی
شانه برمویت میکشیدم
کاش پروانه بودم
روی شانه ات میآرمیدم
یاکه چو قطره باران
بوسه بارانت می نمودم
کاش می شد بود باتو
کاش می شد بود با تو
گلبن
- انوشه گلبن
- چهارشنبه ۱۸ دی ۹۲
کاش شبنم سحرگاه بودم
برگل رویت می نشستم
یا نسیم صبحگاهی
شانه برمویت میکشیدم
کاش پروانه بودم
روی شانه ات میآرمیدم
یاکه چو قطره باران
بوسه بارانت می نمودم
کاش می شد بود باتو
کاش می شد بود با تو
گلبن
عشق را نباید قدم زده باشی. عشق را برای تماس دو تن نباید خواسته باشی. عشق را نباید گوشه دنجی دود کرده باشی. عشق را نباید در فنجان قهوهای هورت کشیده باشی. عشق را نباید در اندام دیگری تنیده باشی. عشق را نباید بافته باشی چون فلسفه. عشق را نباید زاده باشی با ذهنت. عشق را در تفسیر ماه و ستاره نباید خواسته باشی . عشق را نباید آه کشیده باشی ، عاشقی واقعی درد و رنج نیست عین حیات است عین زیستن جاوید است عشق را باید زندگی کرده باشی. باید با چشم دلت خواسته باشی تا از بودنش حتی در قلب کسی دیگر لذت ببری عشق باید زیسته باشد در درونت و زیسته باشی در درونش تا هیچ زیستنی را نخواهی بی او
گناه زشتی خیالت را
به تنم وصله می زنی؟
چه با لذت لیس می زنی
با چشم هرزه بینت از پس
این پوستین اجباریم
تن عریان توهم ذهنت را
چه آسان بد نامی هوس بارت
وصله تن محروم ومحکومم شد
دی 92گلبن
تازیانه زدن هایت را خرج این روح زخمی نکن . . . ارزش بودن باتورا ، ندارد
همیشه حق به جانب ماست . . همیشه دیگران اشتباه می کنند و ما برحقیم . . . .و یادمان نمی آید میان کلمات وکارهای روز مره چگونه قطع کردن هارا پنهان کردیم چگونه خودرا پشت این و آن آدرس مجازی مخفی نگاه داشتیم . . سکوت هیچ وقت علامت نفهمیدن نیست . . . . من هیچ واهمه ای از شهره شدن به بد ترین القاب ندارم . . چون خود واقعی ام را سالهاست که می شناسم . . . باور دارم زندگی همه خواستن های زیبا را از من دریغ کرده اما چون زنده هستم پس زندگی می کنم عاشقانه . . . . . واین بودن را صمیمانه نه تنها در دنیای مجازی بلکه در دنیای واقعی میان همدل ها و هم راهانم قسمت می کنم . . . . روزگار بی اعتباری است ؟ قبول این هم درست ولی من هیچ اصراری به مقبول شدن خودم ندارم راهم از آنان که کج فهمی و ندیدن واصرار در نفهمیدن را پیشه کرده اند جداست . . . . ترجیح می دهم تنها گوشه اتاقم به سیگارم پک بزنم و چای بنوشم تا زندگی زمان محدودم را صرف بودن و یاوه گفتن با این خیل جماعت دور اززندگی کنم
دستت که از آسمان ذهنم غروب کرد
حسرت همه باریدن چشم به دلم رسوب کرد
انگار گِل لگد می کرد کلامم
وهیچ رد گِلی به دیوار خاطرت نیست
دستت که از آسمانِ ذهنم غروب کرد
فهم اعتماد همدلی به شب رسید
انگار آن همه عاشقی و صداقتم
در تو مفهومی غیر تن خواهی نداشت
گلبن
اینجای شعر سینه ی ثانیه جِر خورده است !
یک سرفه از سطر ها بیرون افتاده
بیرون از جریان
مثل خودت از آدم ها
مثل من از زندگی .
---
سیدمحمد مرکبیان.
وقت ترک کردن اتاق خاطرات . . .
کُرکهای فرشِ خواب رفتنت را می دید
وعطرِ بی رمقی از بوی تنات
بر شیارهای گردنم
ویاد زلالِ اشکهای تو
بر هرکجای پیراهنم که دست میگذارم
وشانه هایم که هنوز
گرمی سروپیشانیت را ید ک می کشد
خرداد92 گلبن