۴ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

کاش بدانی . . .

کاش بدانی . . . .

این چله   نشین تو . . . . قدش کمان شد

کاش بدانی . . . .

آنکه با تنهایی به اسارت رفت

درغم نازدانه  جا مانده چه زود پیر شد

کاش بدانی . . . .

 دیگر هیچ زانویی . . . .

لایق کف پایم نیست

کاش بدانی . . . .

کاش بدانی. . . .

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۷ ]
    • انوشه گلبن
    • شنبه ۲۲ آذر ۹۳

    روز نوشت دیگر

    از روز اول که چشم به دنیا گشودیم ،آغوشی گرم بدون قید وشرط در اختیارمان بود  پس آن شد مفهوم مهر بانی امنیت پناه بی پناهی . . . . همان مهربانی که قطره قطره سیرمان کردو آب از دیده گانمان میگرفت  امنیتی که فشارش محکم ترین حایل بود میان ما وهمه بدی های دنیا و پناهش ، ارامش رویایی که تمام دردهارا از زمین خوردن تا ترس اشباح را به فراموشی می سپرد . . . . . وهمیشه با بهانه و بی بهانه چه آسان دراختیارمان بود و لذت آن عاقبت فراگیرنه عضوی از وجودمان شد وعاشقی آموخت  اما هیچ وقت هیچ کس به ما نگفت این لذت موقتی است . . . . هیچ کس یادمان نداد اعتماد وصداقت دلیل این حس بینهایت است. . . .  .. کسی مدعی نشد که روزی همین عاشقانه گناه می شود گناهی درحد رسوایی وبد نامی. . . . . این روزها کمتر کسی آن دوران شیرین را به یاد داره وشاید دلیل همه آن سکوت وندانستن ها علت رفتن و همپا نشدن های امروزباشد شاید همین دلیل تنهایی و تن خواهی ماست

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۳ ]
    • انوشه گلبن
    • پنجشنبه ۱۳ آذر ۹۳

    حس گیج

    چند وقتیه که همه احساسم توی دیگ دلم ، درهم وقاطی هی جوش میخوره وبالا پائین میشه . . یه روزهایی بود که می شد این هجوم سرمای استخوان سوز آلزایمری اشباح اطرافم را خط خطی کنم اما حالا . . . . . شک ، تردید ، لبخندهای موزیانه ،  چشمان گرگ صفتی که نه خوانده تفسیرم می کنند. . . . حتی جان قلمم را دزدیدند ومن ماندم و حسی که گاه آتش میزند و گاه خاکستر به باد می دهد. . .

    و. . . . اما حس من گاه مبهم می شود

    گاه که در خود به دنبال خودم حیرانم

    یا که پنهان می شود پشت خاطره ها

    وقتی که بی گاه دردمی گیرد

    ازاین تیغ کشیدن براحساس

    حس گیجی که فریادم را سکوت می کند  

    همان حسی که گاه قطره قطره

    چشمانم را تارمی کند

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۳ ]
    • انوشه گلبن
    • سه شنبه ۱۱ آذر ۹۳

    تلخ تر از تلخ

    و. . باز هم فنجونی قهوه آن هم تلخ تلخ

    این بار شاید هوشیاریم ، بیشتر بیدار بماند

    کمتر خواب باشد و کمتر خاطره ببیند و رویا بسازد

    گاه چقدر تلخ می شود یاد خاطری شیرین

    یاد خاطراتی که اشباح کف فنجان می شود

    وتا دور دست لبه هستی فبجان

    امتداد دارد ، سرگردان ، پیچیده درهم باتوهم

    برای چشمان نمناک بی خواب

    این انگشت زدن به ته خاطره ها

    لالایی گفتن برای خواب کردن اشباح هست

    واین چنین است حکایت دلی که تلخ ترازتلخ است

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۴ ]
    • انوشه گلبن
    • شنبه ۱ آذر ۹۳
    همسفر های گرامی
    استفاده از شعر ها فقط درصورت ذکر منبع مجاز است
    درغیر این صورت موجب پی گرد هردودنیا می گردد