جا مانده ام روی دست روزگار
او خسته زمن ، من خسته تر از فریب و نقاب
نه عشقی ، که چون باده ناب
مستم سازد ، مست خراب
نه رفیق راهی ، که دراین طوفان زندگی
سربه شانه زار، تکیه گاه و پناهی
زندگی. . .
سخت بی تاب از این حال خراب
کاش از اذل این عاشقی یادم نبود