چه تار و تاریک است

روزو شبِ عبور اجباری 

از خیابانی با نام زندگی!!

دیگر حتی آیینه هم مرا

به یاد نمی آورد ، از میان یاد ها

وهی شل می شود گره های

نیم بند به بند کفش بودن

دستانم چون پیچک،  زنده بودن را 

چنگ می زند ولبانم هر روزش را

با پک های محکم به آتش میکشد

تاشب ، . . . . .

شاید فردا این چنین نباشد . . .

وباز روز سوخته ماندمیان جاسیگاری . .

وشبی دیگر درحسرت فردا