بگذار این گونه بگویم ات

من پسری هستم

آمده از زمینی که آسمان نام داشت

همراه با کبوترانی که هدیه ی مادران بی فرزند بودند

 و همسفر با کودکانی که پیراهن پدران رفته شان را در دست داشتند

روزگاری در دست راستم سیب سرخی بود

 و در دست چپم خنجر سرخی

وقتی بی دلیل قد کشیدم و لباس کودکی برایم تنگ شد

 مادرم به خاطره ای تبدیل شده بود

و پدرم به جانمازی خونین

حال هر کجای این زمین بی کران هستی

اگر صدای من را می شنوی

به سراغم بیا

به سراغم بیا پیش از آنکه

باران دلم بر روی ایوان ذهنم

بخشکد

«سیدمحمد مرکبیان*شهریور 82»