حالمان را اگر از پس فاصله وسکوت خواسته باشی باید بگویم هنوز چراغ مهربانی ات سو سومی زند وگله ای نیست از عبوراجباری میان شهر مردگان. مهربانا اینجا همه چیز همان است که با تورفته بود وگاهی پستچی بوی چمدان خاطره را می آورد داروی خوبی است برای آلزایمر اجباری هرچند تندی اش چشم را نمناک میکند . . .

دیشب خواستم شعری برای زخم زبانهای دلت به پیچم  نشد انگار مغز مدادم عادت کرده بودبه این زخم زدن و تهمت. . . برایم بگو مردهای انجا از ترس آب شدن یخ ذهنشان هنوزهم کلاه بسر هستند؟ما که هم ترازشان نبودیم راستی هنوزرد نخهای بسته به احساسم روی مچم باقیست نمی دانم توآن چلیپای بازی را داری هنوز یانه؟ خوبترینم این هفته اعتمادم را بازاربردم و با کلاهی عوض کردم حال دلم خوب شد دیگرسنگینی کلاه و نقاب را نمی بیند دیگر چیزی برای توو هیچ کس دیگر ندارم جز انتظار نوبت رفتن . . .مسئول ایستگاه می گفت به زودی قطارمن هم میرسد باید بروم