زیر کلاه، دیوانگی‌ام را پنهان می‌کنم

از دور، انسان

از کم هم کمتر است

با نگاهی سرد

بی‌هنگام لختم می‌کنند.

وزخم تلخ خندهای که به اصرار برمن زدند

پناهم را به اعتمادی ساده می بازم

عادت می‌کنم به  احساسی دروغین و ناچیز

بر دستانم . . . برقلبم

نا باورانه امید می کارم

بعد تلفظ یک خدا حافظی

وصبر می‌کنم

شاید این بار مسافر نباشد . .

شاید این بار پایش برای

سنگ فرش رفتن تنگ نشود

تیر89 گلبن