مقابل درب که نگاه مهر بانش به من افتاد . . و همان لبخند و آغوش باز ، همه انجماد تنهایی را در خود حل کرد ؛ وقتی که روی صندلی همیشگی قرار گرفتم یک آن فراموش کردم کجای این دنیا ایستاده ام با خودم فکر کردم چقدر به یک چنین جایی وابسته شده ام

میان گپ زدن های صمیمی از آنچه که فقط حرف نیست گاه گاهی باحرارت به مشتریانش هم سر می زد وچقدر وسواس در پذیرایی . . پذیرایی که انگار عاشقی قسمت می کند . . . اینجا تنها نقطه زمین است که زمان مفهوم خودش را از دست می دهد وتو در خود و حس زنده زندگی کردن غرق می شوی جایی که پاسخ هر صدا کردنی فقط« جانم » است و بس جایی که مجبور نیستی بودنت را پشت چیزی پنهان کنی . . . جایی که قلبم را پیش ساکنینش جا گذاشتم