باورت شود بیرون از این تن مجروح

و این ذهن طوفانی هیچکس و هیچ کجا

هیچ خبری نیست

و . . . .

کلاغ جار چی خبرش اشتباه بود

بیرون از خودت و خانه دلت همه می روند

و هیچکس نیست ، افسانه شد همه بودنها

نبودن ها، قصه امروز من وتوست

که همه سکوتی ست، پراز فریاد

وهمه فریبی ، پر از رنگهای گیج و مات

هیچ کس حتی خودش راهم باور ندارد