از خط قرمز شروع کردم . . . . یاد اون مسافر متروکه روی خط قرمز پاگذاشت وبی حوصلگی انتظار آمدن را توی تونل تاریک سرک می کشید به خاطر زود رفتن . . . .

از خط قرمز گفتم . . . . ذهنم رفت سراغ تندیس سنگی متحرک متعفنی که مانتو کوتاه قرمزش زیر نور چهره لعاب شده از صورتی و آبی و قرمز و بنفش با موهای بیرون ریخته مصنوعی افشون باقدمهایی محصور در کفشی قرمز به بلندای اسمان ، فرش سیاه خیابان شهر را متر می کرد وهمه نفرت دیده نشدن را سراین و آن عابر بی توجه به خود، فحاشی می کرد

اما از خط قرمز رد شدم وقتی دلم برای کودک ساز بدست که سرما و وحشت برایش ترحمی کاغذ مچاله شده بودکه هر شب با اعتیاد پدر و حق سرپناه عوض می کرد شکست. . . . ردشدم ، وقتی پناه بی پناهی قلب خسته و مجروح از رفاقتهای تن خواهانه شدم وسرشانه هایم آرامگاه نم چشمانی مات شده ازبی اعتمادی. . . . رد شدم وقتی عاشقی کردم به جای هرزگی. . . . من از خـــــــط قــــــــرمـــــــــــز رد شدم