شاید همین باشه ، علت تو بودن بی من
شاید همون شب که تبِ قصه غصه زلفت
تن یخی تنهایی من روسوزود
همون شب که از حوض حیاط
یه قرص ماه رو به خوردم دادی
کاش یادم می شد رد ریمیل رو
توتاریکی از شونه پاکن میزدم
تادیگه زیر آفتاب دنبال آفتابه حیرون نشم
شاید همین باشه ، علت تو بودن بی من
شاید همون شب که تبِ قصه غصه زلفت
تن یخی تنهایی من روسوزود
همون شب که از حوض حیاط
یه قرص ماه رو به خوردم دادی
کاش یادم می شد رد ریمیل رو
توتاریکی از شونه پاکن میزدم
تادیگه زیر آفتاب دنبال آفتابه حیرون نشم
مسافرِ عمر ، بازهم آمد و تمام شد
فردا بدون من به دیدار بهار می رود
من شاد از بهار . . . توشاد از بهار
افسوس که سجلد نخ نمای من
از توی آیینه این روزگار چون باد رفته را
به باد سخره باد میکند ، باد بادک عمر
شکوفه سیب بر سرشاخه خندید
بنفشه و سوسن زیر پایش
بر لب حوض نشسته شمدانی بادامنی از سفال
حوض آبی و ماهی قرمز رقص کنان
انطرف به صف درختان نیمه بیدار
چنارِ کهنه ، انگورِ سردار و گیلاس
روی تخت کنار باعچه ،سماور قوری چای داغ
نشسته برلبش پدربزرگ غرق در رویا
زیر لب زمزمه ِ این سرود
بهارم دخترم از خواب برخیز
دیگه بارون هم حال نداره
واسه نشستن کنار سنگ فرش کوچه
دیگه حتی چتر هم گله نمی کنه
از بودن توی چادر تنگ
دیگه حتی سیگار وقهوه تلخ
سایه های بی کس روی دیوار اتاق
جای خالی روی تخت . . . . .
پنجره تک چسبیده به دیوار
دیگه حتی این فریاد های سکوت
بی تفاوت به همه بود ونبود
آنجا روی خط افق ایستاده بود
یعد یک روز عبور از خط ذیدن دنیا
آرام درانتظارامواج دریا
و موج دریا درانتظار آغوشی گرم
عبورکرده بود پهنه اسمان را
وبخشیده بود باسخاوت
همه هستی اشرا بی دریغ
باسخاوت . . . بی چشم داشت از هیچ
به این عابر تشنه. . . . برماسه وسنگ ساحل
به آن خیره مانده درامواج
به رهگذری از ساحل خاطره
و. . . ..
امواج عاقبت درآغوش هم آرامش
که شاید پاک شود شاید آرام گیرد.. .
ذهن خاطرش همه دیده های نادیدنی ایام
خیلی وقت پیش باید که باورم می شد
این نشستن وتیمار از خاطره سوخته
این ماند ن بر تل خاکستر یک زندگی
زند نمی کند انچه را که مِرد. . . .
دیگر حتی سیل هم شورزار سوخته را
آبادنمی کند وقتی ساقه بی خوشه خم خورد
و. . مهربانی و عشق
درمیان سطر کتاب کهنه مندرس قصه دور
به خاک خوردن گذشته ایام ، عادت می کند
کاش بدانی . . . .
این چله نشین تو . . . . قدش کمان شد
کاش بدانی . . . .
آنکه با تنهایی به اسارت رفت
درغم نازدانه جا مانده چه زود پیر شد
کاش بدانی . . . .
دیگر هیچ زانویی . . . .
لایق کف پایم نیست
کاش بدانی . . . .
کاش بدانی. . . .
و. . باز هم فنجونی قهوه آن هم تلخ تلخ
این بار شاید هوشیاریم ، بیشتر بیدار بماند
کمتر خواب باشد و کمتر خاطره ببیند و رویا بسازد
گاه چقدر تلخ می شود یاد خاطری شیرین
یاد خاطراتی که اشباح کف فنجان می شود
وتا دور دست لبه هستی فبجان
امتداد دارد ، سرگردان ، پیچیده درهم باتوهم
برای چشمان نمناک بی خواب
این انگشت زدن به ته خاطره ها
لالایی گفتن برای خواب کردن اشباح هست
واین چنین است حکایت دلی که تلخ ترازتلخ است
از پینه های پایِ همراهیم شرمنده شدم
که هربار دلش را شاد کردم با توهمی
"این دیگر مثل بقیه نیست"
کاش بازوانم زیرسرت جا نمی ماند
یا که سینه ام فراموش می کرد وزن وجحم
سری که به سرسری رویش قرار گرفت
از این خاطره هاشاید دلم ققنوس شده
هربار آتش رفتنی و از خاکستر آن تولدی دیگر
وقتی باران میآید. . .
وتو کنار پنجره با آن سیگارروشن
چشمان نم دارم مرا بازبیاد داری هنوز؟
هیچ نمی دانم هنوز
سر سرمستی من یادت هست؟
عاشقی ها بی کسی دلواپسی
هیچ نمیدانم هنوز
ازمیان روشن و خاموش شدن سیگارت
یاد من دردلت هست هنوز؟