کسی نمی داند کجا ، همه حس عاطفه از

غم خوارگی همسایه را جاگذاشته ایم

که چنین بی تفاوت از پر پر رفتن غنچه ها

با لبخند عبور می کنیم

کسی دیگر با باغبان های نشسته برمزار

دراین خزان زندگی ، هم سوک ونوحه نیست

چه پائیز زود رسی برای شعله های زندگی
چگونه می توان بی درد از پشت پنجره

به آخرین نفسهای ملتمس زندگی شهر

بی حسرت از نادیدن فهم انسانی

تنها به سلول انفرای خویش اندیشید

کسی دیگر دراین شهر باوری ندارد

«بنی آدم اعضاء یک پیکرند »