دیشب درمیان ناباوری هایم
هیچ بودن این حیات راباورکردم
وگلدان حسن یوسف بیصدا وارام
به مرگ خود لبخند زد
میان هیاهوی سیگارهای ممتد
وحلقه های دودی که محو میشد
همانند همه مفهوم های تکراری
همانند همه باورهایی که باور نشد
دیشب درمیان ناباوری هایم
هیچ بودن این حیات راباورکردم
وگلدان حسن یوسف بیصدا وارام
به مرگ خود لبخند زد
میان هیاهوی سیگارهای ممتد
وحلقه های دودی که محو میشد
همانند همه مفهوم های تکراری
همانند همه باورهایی که باور نشد
داغ بر دل دنیا نهاد و رفت
آن که با تیغ خصم درگلو سیراب شد
مردی و مردانگی بنیان نهاد
آنکه جان تشنه را درفرات برجان خرید
بیدق ظالم ستیزش سرخ ماند تاابد
آنکه در راه معشوق سر سر نیزه کرد
بیا فقط یک امروزرا باهم باشیم
بیا هیچ فکری برا فردا نکنیم
بیا هیچ اسمی روی بودن . . .
براباهم بودن نگذاریم
بیا بی نقاب در آیینه بنگریم
بیا بیصدا با چشم حرف بزنیم
بیا فکر جنسیت مون نباشیم
بیا فقط حس هامون رو شریک شیم
بیا فقط بودن هارو رفیق شیم
کجا ، انسان بودن آدمهای دنیا
درپیچ و خم رفتن و نیامدن از کدام راه
درپس کدام ندیدن وکدام سایهِ نقاب
کجای زندگی ، پشت کدام ورود ممنوع
میان کدام صفحه و سطره نامه و کتاب
جاماند و از یادها رفت
عاشقی ناباورانه ترین باور روزگارشد
و. . . .
لبخندها وسلام ، نه شروع مهر
پائیزِِ همه بودن ها
بیخود به مغزقلمت فشار می آوری
وقتی همه کلمات منجمد می شوند
در سرمای بی عاطفه دنیای پراز دروغ
فریا د زدن زیر آوار واژگونی مفهوم
تنها ریشخند و مجنون بودن نصیبم کرد
وقتی هیچ برق امیدی درچشم هیچ کس نیست
من سیم اعتمادم را از برق خواهم کشید
نقاشی نمی دانم. . .
کاش میدانستم. . . .
یادهایت را . . . شاید
نقش می بستم
از حجاری هیچ نمی دانم
کاش می دانستم. . . .
زخم زخمه هایت را . . .
چقدر عمیق می ساختم
کاش تــــــو می دانستی. . .
آن عمق واین رنگ را. . .
فقط می نویسم با درد
درون آیینه گذشته ها
کمی از شربت آخرین دیدار سر میکشم . .
انگار هنوزهم بوی باروت میدهد . . .
شاید این بار کسی درد هشت ساله را
با لبخند از سر خود باز نکند . . .
شاید این بار کسی عاشقیم را
حماقت واجبار نداند
شاید این بار . . . . ..
شاید . . . .
یادش بخیر اون فصل بهار. . .
یادش بخیر اون دیدن یار . . . .
یادش بخیراون دسته گلها
یادش بخیر اون پا پا شدن ها
یادش بخیر دستهای گرم
زیر درخت ، نیمکتِ تو و من
یادت می یاد ؟ یادش بخیر
اون نیمکت و اون دست گل
یادشون می یاد
یادت می یاد ؟ یادش بخیر
روزگار مرا
مصلوب واسیر می خواهد
دربندِچشمی نمناک ازرفتن ها
درحسرت نقش ریمیل برشانهِ یاد
و همه عاشقانهها و عاشقی ام را
تمام حسی که گرمای دلفریبش
تن بی قلبِ هزره گی اش را می لرزاند
روزگار مرا
متهم و بی اعتماد می خواهد
و ، با کمترین کورسوی مهربانی
حتی لرزشی در ذهن را
در قعر سیاه چال مرداب گونه ای
متعفن از روزمرگی
مدفون می خواهد
در زیر آسمانی کبود از تن خواهی
تنها درمیان باران تهوع رنگ و ریا
روزگار . . .
روزگار . . . .
در خاطرآیینه روزگار . . .
از من و تو . .
دفتری ماند پراز
فریاد ، در سکوت
در حافظه این شهر شلوغ
از من و تو . . .
حسرتی ماند از ما نشدن
گوشهِ دنج کافه ای
حکایت از تلخی رفتن دارد