روزگار مرا
مصلوب واسیر می خواهد
دربندِچشمی نمناک ازرفتن ها
درحسرت نقش ریمیل برشانهِ یاد
و همه عاشقانهها و عاشقی ام را
تمام حسی که گرمای دلفریبش
تن بی قلبِ هزره گی اش را می لرزاند
روزگار مرا
متهم و بی اعتماد می خواهد
و ، با کمترین کورسوی مهربانی
حتی لرزشی در ذهن را
در قعر سیاه چال مرداب گونه ای
متعفن از روزمرگی
مدفون می خواهد
در زیر آسمانی کبود از تن خواهی
تنها درمیان باران تهوع رنگ و ریا
روزگار . . .
روزگار . . . .