پشیمان شدن کفشهایم
از این پاشدنهای بی حاصل
راه آمدن با هرپایی
که عاقبت ؛ هم پایش نشد
پشیمان شدن این دست پوشها
از این گرم داشتن دستی بیهوده
وقتی دستها فقط تاعبور از سرما
همسفردستی بود
- انوشه گلبن
- سه شنبه ۵ بهمن ۹۵
پشیمان شدن کفشهایم
از این پاشدنهای بی حاصل
راه آمدن با هرپایی
که عاقبت ؛ هم پایش نشد
پشیمان شدن این دست پوشها
از این گرم داشتن دستی بیهوده
وقتی دستها فقط تاعبور از سرما
همسفردستی بود
حالا که میروی . .
همه یادِاین سالهارا
باخودت ببر
شاید فرد ا. . . .
درسکوت کوچه ؛ آشنا یی
صدایت کرد
بی خیال شده ام. . .
اینجا هیچ کس از کسی
برای اشگها دلیل نمی خواهد
وتو می دانی دیگر
هیچ چیز سکوتم را نمی شکند
ودلم دیگر از وحشت
رفتن ها . . . زخم زدنها
کابوس نخواهد دید
اینجا دیار تنهایی ست
به دوراز تن هایی که
لبخند به لب. . . . خنجرت میزنند
داغدار کنارجسم زمینی
خاک را مشت میکنی
وطن. . ای سرزمین من
به سر سلامتیِ تنِ تب دارت
سرت سبز . . و
نم داغ اشکی . . . .
پا شوی قلبِ تب دار
با همان بوی خاطره ها
که ایکاش اینقدر نبود
کاش می شد فریاد کنی
همه این نقاب و سکوت پشت آن
کاش . .
فریاد کنی رفتن در سکوت را
که سرخ است نه سبز
از کوچه کوچه خاطره ها . . .
تو کجا باشتاب دور می شوی
یک نفس کنار سپیدار بمان
هنوز برگ برگِ بودن سبز است
شاید باد پائیز در راه باشد . .
شاید
یاکه سوز زمستان و سیر خوردن حسرت دستی گرم
لیک
هنوز برای پا گریز بودن؛ زود ست
دیشب که تودر خواب بودی
او میان گور دیگری خفته بود . . . . .
سرد ؛ همچون مر گ
بی امید به اعتماد فردا
با وحشت یافته شدن . .
بی خانمان شدن
دیشب که تو خواب بودی
او . . . . . . . میان مردگان
فریاد میزد . .
همه فراموشی انسانیت وانسان بودنش را
شاید غریب باشد . . .
یا که شاید متهم انتخابِ انگه جامعه
یا که بازنده اعتماد به رویا
یا که شاید هم همان برچسب خورده
ازلذت تحمیلی من وتو
یا که هست باخته ای در فریب این شهر پرنقاب
شاید این میان همه باشند . . . شاید
لیک
انسان بود و بی پناهی اش به گور آمده بود
دیشب که تو زیرسقف و پناهی داشتی
دیگر این گور هم از او دریغ شد
کا ش می دانستی
که چه طعمی دارد
تویِ این شهر شلوغ
بین این مردم پررنگ و عجول
باتو. . . .
آرام هم گام شدن
بی تعصب به همه شتافتن ثانیه ها
لنگ لنگان. . کوچه های مهر را پا؛ زدن
کاش میدانستی
که چقدر شیرین است
دوراز این هم همه ها
فارغ از رنگ وریا. . فارغ از تلخی روزگار
باتوخلوت نشینی
کنج یک نیمکت سرد پارک
هم کلام . .
گاه با صدا گاه با سکوت
کاش میدانستی
که چه دردی دارد
دوری از این نگاه آشنا
. . .
زمستان رفت و ردپایش
روی تار های مویم باقی ماند
اگرچه دلم هنوز
به شکفتن سنبل ورقص پروانه ها
شاد مانه ؛ عاشق است هنوز
شاید سخت باشه اعتماد کردن
به این مجموعه تکراری روزوشب
به این مترسک های نقابدار متحرک
شاید سخت باشه اعنماد کردن
به اعتمادی که سالها پیش از برق کشیده ای
شاید حتی سخت باشه
به این شبح نحیف درحال موت
تکیه دادن تکه ای از
درونی ترین حس پنهان
شاید سختر از این باشه که سخته
اما. . . . . .
بایدکه اعتمادکنی به امید اعتماد
درد من این نیست که چرا
کاسه مهربانیم فقیر است وتهی
کاش می دانستم که چرا
شمع خاموش خانه همسایه
روشنا تراز چراغ این خانه ام است
کاش می فهمیدم که چرا
نان سفره آن بیگانه
برای تو نرم تراز نان من است
کاش می فهمیدم . . .