کاش بدانی . . . .
این چله نشین تو . . . . قدش کمان شد
کاش بدانی . . . .
آنکه با تنهایی به اسارت رفت
درغم نازدانه جا مانده چه زود پیر شد
کاش بدانی . . . .
دیگر هیچ زانویی . . . .
لایق کف پایم نیست
کاش بدانی . . . .
کاش بدانی. . . .
کاش بدانی . . . .
این چله نشین تو . . . . قدش کمان شد
کاش بدانی . . . .
آنکه با تنهایی به اسارت رفت
درغم نازدانه جا مانده چه زود پیر شد
کاش بدانی . . . .
دیگر هیچ زانویی . . . .
لایق کف پایم نیست
کاش بدانی . . . .
کاش بدانی. . . .
از روز اول که چشم به دنیا گشودیم ،آغوشی گرم بدون قید وشرط در اختیارمان بود پس آن شد مفهوم مهر بانی امنیت پناه بی پناهی . . . . همان مهربانی که قطره قطره سیرمان کردو آب از دیده گانمان میگرفت امنیتی که فشارش محکم ترین حایل بود میان ما وهمه بدی های دنیا و پناهش ، ارامش رویایی که تمام دردهارا از زمین خوردن تا ترس اشباح را به فراموشی می سپرد . . . . . وهمیشه با بهانه و بی بهانه چه آسان دراختیارمان بود و لذت آن عاقبت فراگیرنه عضوی از وجودمان شد وعاشقی آموخت اما هیچ وقت هیچ کس به ما نگفت این لذت موقتی است . . . . هیچ کس یادمان نداد اعتماد وصداقت دلیل این حس بینهایت است. . . . .. کسی مدعی نشد که روزی همین عاشقانه گناه می شود گناهی درحد رسوایی وبد نامی. . . . . این روزها کمتر کسی آن دوران شیرین را به یاد داره وشاید دلیل همه آن سکوت وندانستن ها علت رفتن و همپا نشدن های امروزباشد شاید همین دلیل تنهایی و تن خواهی ماست
چند وقتیه که همه احساسم توی دیگ دلم ، درهم وقاطی هی جوش میخوره وبالا پائین میشه . . یه روزهایی بود که می شد این هجوم سرمای استخوان سوز آلزایمری اشباح اطرافم را خط خطی کنم اما حالا . . . . . شک ، تردید ، لبخندهای موزیانه ، چشمان گرگ صفتی که نه خوانده تفسیرم می کنند. . . . حتی جان قلمم را دزدیدند ومن ماندم و حسی که گاه آتش میزند و گاه خاکستر به باد می دهد. . .
و. . . . اما حس من گاه مبهم می شود
گاه که در خود به دنبال خودم حیرانم
یا که پنهان می شود پشت خاطره ها
وقتی که بی گاه دردمی گیرد
ازاین تیغ کشیدن براحساس
حس گیجی که فریادم را سکوت می کند
همان حسی که گاه قطره قطره
چشمانم را تارمی کند
و. . باز هم فنجونی قهوه آن هم تلخ تلخ
این بار شاید هوشیاریم ، بیشتر بیدار بماند
کمتر خواب باشد و کمتر خاطره ببیند و رویا بسازد
گاه چقدر تلخ می شود یاد خاطری شیرین
یاد خاطراتی که اشباح کف فنجان می شود
وتا دور دست لبه هستی فبجان
امتداد دارد ، سرگردان ، پیچیده درهم باتوهم
برای چشمان نمناک بی خواب
این انگشت زدن به ته خاطره ها
لالایی گفتن برای خواب کردن اشباح هست
واین چنین است حکایت دلی که تلخ ترازتلخ است
از پینه های پایِ همراهیم شرمنده شدم
که هربار دلش را شاد کردم با توهمی
"این دیگر مثل بقیه نیست"
کاش بازوانم زیرسرت جا نمی ماند
یا که سینه ام فراموش می کرد وزن وجحم
سری که به سرسری رویش قرار گرفت
از این خاطره هاشاید دلم ققنوس شده
هربار آتش رفتنی و از خاکستر آن تولدی دیگر
وقتی باران میآید. . .
وتو کنار پنجره با آن سیگارروشن
چشمان نم دارم مرا بازبیاد داری هنوز؟
هیچ نمی دانم هنوز
سر سرمستی من یادت هست؟
عاشقی ها بی کسی دلواپسی
هیچ نمیدانم هنوز
ازمیان روشن و خاموش شدن سیگارت
یاد من دردلت هست هنوز؟
دیشب درمیان ناباوری هایم
هیچ بودن این حیات راباورکردم
وگلدان حسن یوسف بیصدا وارام
به مرگ خود لبخند زد
میان هیاهوی سیگارهای ممتد
وحلقه های دودی که محو میشد
همانند همه مفهوم های تکراری
همانند همه باورهایی که باور نشد
روح زه شاخه جسم پرید
و سفرکرد به سالهای پیش
به سرزمین پهناور که ؛
آرش، به کمان اقتدار مرزش را نشانه رفت
سری به کاوه و درفش کاویانی. . .
به سهراب، که نوش داروبه موقع نرسید
به بوستان ، مدینهِ فاضلهِ سعدی
به رندشیراز، غرق در غوغای عطر بهارنارنج ها
روح خسته پا، از نیمه راه برگشت
تهی بود و افسون
و زیرلب گفت : بزکنمیر بهارمیاد . . . . .
بلوط«شیوار»
داغ بر دل دنیا نهاد و رفت
آن که با تیغ خصم درگلو سیراب شد
مردی و مردانگی بنیان نهاد
آنکه جان تشنه را درفرات برجان خرید
بیدق ظالم ستیزش سرخ ماند تاابد
آنکه در راه معشوق سر سر نیزه کرد
بیا فقط یک امروزرا باهم باشیم
بیا هیچ فکری برا فردا نکنیم
بیا هیچ اسمی روی بودن . . .
براباهم بودن نگذاریم
بیا بی نقاب در آیینه بنگریم
بیا بیصدا با چشم حرف بزنیم
بیا فکر جنسیت مون نباشیم
بیا فقط حس هامون رو شریک شیم
بیا فقط بودن هارو رفیق شیم