نمیخواهم نگرانت کنم امّا
این شبها هربار
ناامیدی مرا به پشت بامِ خانه رسانده است
با احتیاط پلهها را
یکی
یکی
یکی
پایین آمدهام
با اینکه میدانستم در من
دیگر چیزی برای شکستن نمانده است
#لیلاکردبچه
- انوشه گلبن
- سه شنبه ۴ خرداد ۰۰
نمیخواهم نگرانت کنم امّا
این شبها هربار
ناامیدی مرا به پشت بامِ خانه رسانده است
با احتیاط پلهها را
یکی
یکی
یکی
پایین آمدهام
با اینکه میدانستم در من
دیگر چیزی برای شکستن نمانده است
#لیلاکردبچه
همچون من مات و بهت درمن
خیره خیره نگاهم میکرد آینه
نا شناسی بودم در چشمان او
این بهترین رفیق ساکت من
و آن سایه تنهای کنج اتاق
نشناختم آنِ درون آینه را من هم
آنگارکه زیر رد پای نه ماندن ها
لهیده تصویری سالخوره مانده برجا
شایدهمین باشد این حس دلتنگ جمعه ها
وقتی مقابل پنجره عمر روبه غروب
سیگار برلب ، گیر دلتنگی کسی که نیست
شاید همه این دلتنگی و آن غم غروب
نه از نم آسمان ، که ازنم چشمانم
برای روزی که گذشت. . . .
بدون پناه آغوش ، بی نوازش دستی
خالی از بوسیدن ، درخَلاء عطرتن #تُ
تکیه نه برشانه ، که بر نیمکتــــــــــ خالی
کاش بدانم درد از کدام سردرد می شود
من چشم به راه به کجا باشم
وقتی عاشقانه های ما
نه بوسیدن داشت ونه آغوش گرفتن
وقتی رویا در رویا خاطره ساختیم
از نشستن در مهتاب ، از خلوت سکوت
پناه شدن در پنهان گیسو، خیره ماندن درنگاه
من چشم به راه کجای عاشقی باشم
میان این ولگردیهای شبانه
میان این انتظار نگاهی آشنا
من قلبم را جایی گم کرده ام
میان این همه واژه و حرف و کلام
یا گوشه دنج تنهایی کافه قرار
نه، شاید وسط همون قهوه های تلخ
نمی دانم، یازیر بارون انتظار
من جایی قلبم را گم کرده ام
شاید میان آینه روی دیوار
یاکه میان چشم های پرهیاهوی تُ
یاکه بین عبور از بیصدایی فریاد
من قلبم را جایی گم کرده ام
ﺩﺭ ﮐﺎﻓﻪ دنج وبی صدا
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ دیوارِ سکوت
فنجان قهوه نخورده سرد
درست مثل لبانی که بوسیده نشد
مثل بغض حرفهای که سکوت شد
شما یادتان نیست
اون زمونهاکه خونه ها حوض آبی و ماهی قرمز و شمعدانی لب حوض داشت
یه جایی هم داشت به اسم حیاط خلوت که برخلاف اسمش جایی بود برای ترشی و #خلوت دختر و پسره ترشیده وگاهی پناه گاهی خلوت برای #دونفر که دلشون برای هم #لرزیده بود
این روزها دیگه نه ازاون خونه هاو حیاط خلوت خبری هست و نه از #لرزیدن ته دلی
خــــــــــــــــــــلوت دل مانده و تو مانده ای بایک دنیا انتظاردر #خلوت
وحشت من تنِ تنهایی نیست
وحشت از آمدن این سایه ها
رفتن از پی آن هوس نیست
وحشتم از دستان گرمی ست
که در دلش پناهِ بی پناهی نیست
باران
بوسه های عاشقانه ات کجاست؟
تا دوباره کلام عاشقی،
خانه نشین لبان سوخته ام کند
بختک سکوت ، تلخ می کند نگاه عاشقم را
جا مانده ام روی دست روزگار
او خسته زمن ، من خسته تر از فریب و نقاب
نه عشقی ، که چون باده ناب
مستم سازد ، مست خراب
نه رفیق راهی ، که دراین طوفان زندگی
سربه شانه زار، تکیه گاه و پناهی
زندگی. . .
سخت بی تاب از این حال خراب
کاش از اذل این عاشقی یادم نبود