از پائیز و برگهای زردش
تا ضندلی پارکها بدون هم نشین
از ولیعصر و نوازنده های سنگ نشین
تا کافه های خالی از آشنا
از پارک ساعی و آلاچیق ها
تا هجوم رهگذرها ، دست فروشها
این همه قاب و تصویر و یاد
کوله بار زمستان تنهایی ست
به امید بهاری در فردا
از خط قرمز شروع کردم . . . . یاد اون مسافر متروکه روی خط قرمز پاگذاشت وبی حوصلگی انتظار آمدن را توی تونل تاریک سرک می کشید به خاطر زود رفتن . . . .
از خط قرمز گفتم . . . . ذهنم رفت سراغ تندیس سنگی متحرک متعفنی که مانتو کوتاه قرمزش زیر نور چهره لعاب شده از صورتی و آبی و قرمز و بنفش با موهای بیرون ریخته مصنوعی افشون باقدمهایی محصور در کفشی قرمز به بلندای اسمان ، فرش سیاه خیابان شهر را متر می کرد وهمه نفرت دیده نشدن را سراین و آن عابر بی توجه به خود، فحاشی می کرد
اما از خط قرمز رد شدم وقتی دلم برای کودک ساز بدست که سرما و وحشت برایش ترحمی کاغذ مچاله شده بودکه هر شب با اعتیاد پدر و حق سرپناه عوض می کرد شکست. . . . ردشدم ، وقتی پناه بی پناهی قلب خسته و مجروح از رفاقتهای تن خواهانه شدم وسرشانه هایم آرامگاه نم چشمانی مات شده ازبی اعتمادی. . . . رد شدم وقتی عاشقی کردم به جای هرزگی. . . . من از خـــــــط قــــــــرمـــــــــــز رد شدم
چقدر آروم و ساده
می شه یک گوشه این شهر شلوغ
گم شد میان آدمها
میان این و آن رهگذر تنها
وسط این همه آهن و دود و فریاد
گوشه دنج وخلوت از دنیا
فارغ از این هیاهوی بلند
ساده ، دوراز فشار زمان
بی هراس از رفتن پرشتاب
همنشین بنفشه روی تراس
درکنارت، شمدانی ،حسن یوسف ، قهوه داغ
هم ره مردمی عاشق وپاک
ساده ، کمی طعم زندگی ناب
ساده کمی خلوت کرد
ساده بود ، با این همه پر مهر وصفا
ریز سقف این شهر شلوغ
گوشه دنج وخلوتی از دنیا
اتاق را خوب پوشانده ام
واما باد
کمر باریک آتش سیگارم را می رقصاند
بی هوا تیزی گوش هایم صدایت را می برد
از من سخن می گویی
همین که لبانت
بامنحنی دوستت دارم کوچکی تکان می خورد
سرما از تنم بیرون می زند
از جایم تکان نمی خورم و به اتاق برمی گردم
همیشه خدا روزنه ای پنهان می ماند
تامبادا دستان تنهایی
ازبازوی زندگی رها شود
پوچم
پوک بی گذرنوازش تن ات برتن باد
وخواب
دراتاقی که رهگذرش سوز زمستان است
نه غیرممکن
شاید فقط اندکی
سخت باشد
سید محمد مرکبیان - آذر92
بی خیال شده ام. . .
اینجا هیچ کس از کسی
برای اشگها دلیل نمی خواهد
وتو می دانی دیگر
هیچ چیز سکوتم را نمی شکند
ودلم دیگر از وحشت
رفتن ها . . . زخم زدنها
کابوس نخواهد دید
اینجا دیار تنهایی ست
به دوراز تن هایی که
لبخند به لب. . . . خنجرت میزنند
گاهی که بی خبر
پشت پنجره ام
مرا فریاد می کنی
ومن . . .
بی اختیار سویت به نیاز
دست دراز می کنم . . .
وتو. . .
چه سخاوتمندانه
زمزمه ای آرام
بایاد و خاطراتم داری
دوستت دارم
رفیق همه تنهاییم
تو . . باران گاه و بی گاه
ای آشنا ؛ ای همراه ؛ ای همسفر
ای همدل ، ای همراز ، ای مهربان
دستانت را که از نم تنهایی خیس است
به دست همراه و همدرد من بسپار
تا شانه هایم از سرصدق
گواه شبنم های ندیده مان باشد
ودراین هیاهوی تن خواهی
بگذار آغوشمان پناه بی پناهی مان باشد
چشمها زبان خواهند گفت
وکویر زخمی سرزمین قلبمان
سیراب از باران اعتماد
گناه نیست عاشقی
وقتی پناه بی پناهی ست
. . . . خیلی وقت است که عادت کرده ایم حرفهایمان را رک نزنیم !!! نمی دانم این دو پهلو حرف زدن ها برای چیست ؟ اما وقتی موجب خیال بافی می شود . . وتو نیز هی هرروز به این توهم ذهنی و خیال بافی دامن می زنی. . . راستش شاید از نظر تو سرگرمی باشد و رفع بی کاری . . . اما مراقب باش گاه تارهای اعتماد . . . گاه پود قلبی . . . . میان این بافته ها ی زیر و رو ؛گره می خورد . . . . وای اگر یک دونه در برود یا نخ کش شود . . . . . .