کسی چه میداند که من ، تو، ما
خود تاجریم در بازارمکاره زندگی
کسی چه میداند متاع چه کسی
بی ریا و تزویر است
وهیچ کس نخواهد پرسید
قصد و نیت ترا
از این تجارت گذر عمر
کسی چه میداند که من ، تو، ما
خود تاجریم در بازارمکاره زندگی
کسی چه میداند متاع چه کسی
بی ریا و تزویر است
وهیچ کس نخواهد پرسید
قصد و نیت ترا
از این تجارت گذر عمر
وقتی که به سراغم می اید . . . . حتی دریغ از قطره ای اشگ. . . . . . نه وقت سرش می شود ونه موقعیت. . . . . . . انقدر خود خواه است که حتی اجازه شکایت ناله وار را هم از گلویم می گیرد شاید هم این غرور بی جای من است. . . آخر چه کسی باور می کند که یک تیکه فلزی به اندازه کوچکتراز نخود آدمی که ادعای مالکیت بردنیادارد را این چنین علیل کند . . . . . اما اینکه اصلا مهم نیست . . . . خیلی ها شرایط بدتر ازمن دارند . . . . . هرچه باشد یاد گار روز های عاشقی ست تازه کی باورمی کند درد یاد آور روزهای زیستن واقعی باشد. . . . .حد اقل همین آمد ورفت های بی اجازه و بی موقع یادم می اورد که هنوزهم زندگیِ ِعاشقانه زیباست
این درد در مقابل طعنه ونیشخند وکلمات زهر دار پیچیده درزرورق ترحم و دلسوزی اصلا هیچ است هیچ. . . . .
تمام دلم پراز حرف است اما لبانم سکوت میخواند و بس . .. . چقدر دلم برای کنج خلوت بلوط تنگ شده . . . کافه بلوط با آدمهایش که عاشقانه عاشقی می کنند حتی در سکوت شان . . . . .
تازه از سفر برگشته ام اگر چه سفری شاد بود و رویایی اما دلم برای یک لقمه حرف عاشقونه تنگ شده . یاد دوستی افتادم که این روز ها سخت ساکت شده و در جواب اعتراضم به این سکوت فقط تائید کرد که دیگر گوش شنوا نیست راستی چه اصراری ست به گفتن وقتی وحشت تفسیر توهمی قلبت را می لرزاند
اما من که دلم طاقت نداره . . اصلا حرف حساب هم سرش نمی شه کاش می توانستم احساسم را پنهان کنم
چه تار و تاریک است
روزو شبِ عبور اجباری
از خیابانی با نام زندگی!!
دیگر حتی آیینه هم مرا
به یاد نمی آورد ، از میان یاد ها
وهی شل می شود گره های
نیم بند به بند کفش بودن
دستانم چون پیچک، زنده بودن را
چنگ می زند ولبانم هر روزش را
با پک های محکم به آتش میکشد
تاشب ، . . . . .
شاید فردا این چنین نباشد . . .
وباز روز سوخته ماندمیان جاسیگاری . .
وشبی دیگر درحسرت فردا
ای آشنا ، ای هم راه ، ای هم سفر ،
ای همدل ، ای هم راز ، ای مهربان
دستانت را که از نم تنهایی خیس است
به دستان هم درد من بسپار
تا شانه هایمان از سر صدق
گواه شبنم های دیده مان باشد
ودراین هیاهوی تن خواهی
بگذار آغوشمان پناه بی پناهی ما
چشمها واگوی کلام های نگفته
ولبهایمان سیراب از راز های درون
گناه نیست عاشقی
وقتی پناه بی پناهی است
به چشمانم نگاه کن
دریایی است ،گاه مه گرفته
گاه طوفانیست ، گاه پرباران
گاه پرموج ، گاه عاصی وبی فروغ
تو برآن بتاب. . .
تا آبی آرامش کلامت
تا ساحل بیکران ، جاودان بماند
به چشمانم نگاه کن. .
من چشمانم را بازلالی شبنم
به همه احساس درونم پیوند زده ام
خیره در نگاهم بمان
چشمانم دروغ را نمی شناسد
نمیدانم چرا وقتی از خانه به قصد سفر بیرون می زنیم انگار همه عادات و رسوم شهروندی و اجتماعی زیستن را توی کمد جاکفشی خونه جا می گذاریم و به دلیل مسافر بودن به خود حق می دهیم در تولیدزباله و پخش کردن آن در مسیر سفر؟؟؟ انگار می خواهیم راه را نشانه گذاری کنیم تا در برگشت گم نشویم یا شاید هم میزان فعالیت مسئولین منطقه را بررسی کنیم ؟؟!!
شهر سکونت من یکی از شهرهای استان تهران است که به دلیل واقع شدن در مسیر زائران امام رضا و شهر های بین راهی در تمام فصول بخصوص تابستان هم درجهت رفت وهم در جهت برگشت استراحتگاه بین شهری محسوب می شود (شریف آباد پاکدشت ) سالها ایراد ما به مسئولین شهری این بود که چرا محل و مکان مناسب جهت اسکان مسافرین تهیه نمی شود و حالاکه بعد از گذشت چند دوره از عمر شهرداری و شورا این مهم امکان پذیر شده است شکوائیه مردم این است که چرا زباله های پارکهای کنار جاده جمع آوری نمیشود ؟؟ راستی گناه کسی که ساکن این شهر هاهست چیست ؟تاوان خراب کاری ها باید بگردن این ساکنین باشد ؟مسافرها صرف نظر از بیتوجهی به تولید و پخش زباله گاه به شوخی برای یادبود شیر آب دستشویی ها باخود می برند یا دیوار و درختان این مکانهارانشانه گذاری می کنند !!!!!!!
کاش کمی حد اقل به انسانهای که مسئول جمع آوری و نظافت این این مکانها هستند فکر کنیم کاش قدری حس کنیم چه حسی دارد وقتی محلی را پاک می کنیم و دریک چشم بهم زدن به حالت اول برمی گردد ؟
شاید این وظیفه آنها باشد !! شاید اما کمی هم فکر کنیم که انسانیت هم وظیفه ماست
کاش انسان نبودم و
رنج هایت را
به زخم قلم نمی تراشیدم
می خواستم اشکی باشم ... که بباری ام
می خواستم قصیده ای باشم ...که بخوانی ام
می خواستم صداقتی باشم ...که بگویی ام
میگویم کاش انسان نبودم و
تو مرا نمی شناختی ...
(الف-هیچ)اردلان نوری
. . . . . این مشگل من است . . . باورکن . . تو اصلا مقصر نیستی . . . وقتی مقابل آیینه می ایستم همیشه همین را تکرار می کنم واقغیت را نمی شود کتمان کرد . .. .
این مشگل من است که نمی توانم به چهره ام نقاب بزنم وهمین باعث می شود همه یک جور دیگر نگاهم کنندمثل کسی که نقش بازی میکنند
این عیب من است که نمی توانم احساس درونم را از کسی پنهان کنم
من مقصر هستم که چیزی به اسم دودوزه بازی پادنگرفتم
این مشگل من است که صادقانه همه حس هایم را با همه شریک می شوم
عاشقی و عاشقانه به زنده گی نگاه کردن جرم من است
وهیچکس گناهی ندارد . . حتی انانکه با تمسخرهای پنهانی از کنارم رد می شوندیا انان که متهم به ریاو تزویزم می کنند
ویا آنان که ناباورانه دستان صداقتم را رد می کنند
واهمه ای ندارم از هیچ کدام آنان حتی اگر این باعث همه عمر زخمی شدن و زخم روی زخم شود
منِ جامانده به راه عاشقی
واماندی دل وسرگشتگی
سنگ سنگ جاده اشناست
لیک پای امید خسته زنیرنگ آدمهاست
من جامانده از گفتن لبریز
گوش اعتمادکسی ، بدهکار نیست
دستانم چون ساقه پیچک
افسوس تکیه گاه وهمدلی نیست