چند وقتیه که همه احساسم توی دیگ دلم ، درهم وقاطی هی جوش میخوره وبالا پائین میشه . . یه روزهایی بود که می شد این هجوم سرمای استخوان سوز آلزایمری اشباح اطرافم را خط خطی کنم اما حالا . . . . . شک ، تردید ، لبخندهای موزیانه ، چشمان گرگ صفتی که نه خوانده تفسیرم می کنند. . . . حتی جان قلمم را دزدیدند ومن ماندم و حسی که گاه آتش میزند و گاه خاکستر به باد می دهد. . .
و. . . . اما حس من گاه مبهم می شود
گاه که در خود به دنبال خودم حیرانم
یا که پنهان می شود پشت خاطره ها
وقتی که بی گاه دردمی گیرد
ازاین تیغ کشیدن براحساس
حس گیجی که فریادم را سکوت می کند
همان حسی که گاه قطره قطره
چشمانم را تارمی کند