ازپنجره به خورشید نگاه کن
چشم می پوشد از روزپوچیِ آدمها
وشب پوزخند می زند به زندگیم
که دیگر حتی این روز و آن شب ش
جایی برای زخم زدن بر تن من ندارد
ازپنجره به خورشید نگاه کن
چشم می پوشد از روزپوچیِ آدمها
وشب پوزخند می زند به زندگیم
که دیگر حتی این روز و آن شب ش
جایی برای زخم زدن بر تن من ندارد
کاش ترس هایم را
برایت دکلمه نمی کردم
کاش عاشقی هایم
پنهان بود در دلم
کاش عریان نمی شد
این روح زخم خورده
مقابل چشمانت
شاید. . .
شاید. . .
بیرون از این کاش خانه
نقش عاشقی برایت
تصویر درون قاب نبود
روزگارم می گذرد . . .
دیگر حتی درد زخمه های روزگار
این ساز کهنه به فریاد نمی کشد
دیگر حتی سردی دست ونگاه رهگذر
هیچ گِله ازخوشبختی در من ندارد. . .
وخوشبختی . . . . .
دیر زمانیست که هیچ مفهومی را
در من احساس نمی کند
زمستان و برفِ روی زمین وزمان
زمستان و برفِ روی صندلی پارک
زمستان و برفِ توی پیاده رو
زمستان و برفِ روی خاطره ها
و دیگر گله ای نیست
از سرمای دست رفاقت ها
سردی نگاه عابرعجول
سردی دستان دخترک گل فروش
زمستان و برفِ روی همه حس زندگی
*انوشه گلبن*
همه ی کوچه های قدیمی و خاکی دنیا
من را یاد رفاقت های قدیمی و کهنه
می اندازند ...
.
.
بوی تو را گرفته ام
ای رفیقی که همسایه ی تنهایی هایم بودی
من تو را می بخشم
و تو نیز
من را ببخش !
بگذار از یاد ببریم که رفیقیم
و دیگر به هیچ چیز قدیمی فکر نکنیم !
« *سید محمد مرکبیان* »
بگذار این گونه بگویم ات
من پسری هستم
آمده از زمینی که آسمان نام داشت
همراه با کبوترانی که هدیه ی مادران بی فرزند بودند
و همسفر با کودکانی که پیراهن پدران رفته شان را در دست داشتند
روزگاری در دست راستم سیب سرخی بود
و در دست چپم خنجر سرخی
وقتی بی دلیل قد کشیدم و لباس کودکی برایم تنگ شد
مادرم به خاطره ای تبدیل شده بود
و پدرم به جانمازی خونین
حال هر کجای این زمین بی کران هستی
اگر صدای من را می شنوی
به سراغم بیا
به سراغم بیا پیش از آنکه
باران دلم بر روی ایوان ذهنم
بخشکد
«سیدمحمد مرکبیان*شهریور 82»
دلم، هوایی می شود
وقتی گاه وبی گاه
سرش به پنجره یاد ها
می خورد و دوباره
همان سرگیجه بویت
همان حس غریب قفس
همان درد تنهایی
میان این همه تن بی سر
انوشه گلبن **
از کلاف سردر گم زندگی
کلاهی بافته ام به گشادی سرم
شاید این سربسرکردن زندگی
همانی نباشد که باور دارم
بااین همه زخمه نا کوک که زندگی
برساز دل و روزگارم می زند
شاید سهم من از این هستی
همان پنهان پشت درب خانه ها
دیدن دنیا از پس پنجره روبه دیوار
انوشه گلبن **