روزگارم می گذرد . . .
دیگر حتی درد زخمه های روزگار
این ساز کهنه به فریاد نمی کشد
دیگر حتی سردی دست ونگاه رهگذر
هیچ گِله ازخوشبختی در من ندارد. . .
وخوشبختی . . . . .
دیر زمانیست که هیچ مفهومی را
در من احساس نمی کند
روزگارم می گذرد . . .
دیگر حتی درد زخمه های روزگار
این ساز کهنه به فریاد نمی کشد
دیگر حتی سردی دست ونگاه رهگذر
هیچ گِله ازخوشبختی در من ندارد. . .
وخوشبختی . . . . .
دیر زمانیست که هیچ مفهومی را
در من احساس نمی کند
ازآن قهوه های تلخ یخ کرده ...
تلخ ترم این روزها !
بایدبروم ...
کنجی ازاین دنیا !
زیرهمین آسمان ... دورشوم !
پشت همان نقاب پنهون کنم هق هقمو ...
محو شوم ازخاطرات ! ...