سرم هوایی شده بود و پایم مسافر . . . به خودم که آمدم وسط حیاط خانه پدری بودم و بارون ریزو تند .اینجا بوی بارونش انکار با همه جا فرق داره ، آمیخته ای از عطر نارنج و بوی خاک. . . دلم کمی سادگی و سکوت زیر ترنم سه تارمی خواست که نشد آمدنم پنهان به ماند و همین موجب توفیقی اجباری شد برای دیدن . . . .آدمها را باید در عبور زمان شناخت ، خیلی ها اونی که می گویند ونشان می دهند نیستند . . . . شاید خود من هم جزو همین گروه باشم، اماگاهی وقتها با بودن کنارخیلی ها حس درد می کنم به جای لذت. . . شعر می خوانم . . . حرفهای واقعی می زنم و می شنوم ولی هیچ لذتی در آن نیست . . . باخودم می گویم اصلا اینجا چه می کنم ؟ چراسکوت نمی کنم ؟ واقعا حس مرا از شعر چه می دانند ؟. . . . ولی نه انگار این بودن برای حالم لازم است درست مثل تب و درد ومستی وبی اختیاری تاازحال خوش و داشته های دراختیار لذت بیشتری ببری. . . . تا باعث شود قدر بودن در خانه و تنهایی لذت کافه بلوط و رفتن میان رهگذران بی تفاوت شهر را بیشتر بدانم