باید زل بزنی
به مردمان چشم ها
سکوت کنی
فکر نکنی
و بگذاری حرفی از آنها سر ریز کند بر وجودت...
چشم هایم لال می میرند
وقتی چشم دیدنشان را نداری
+ مهدیه لطیفی+
باید زل بزنی
به مردمان چشم ها
سکوت کنی
فکر نکنی
و بگذاری حرفی از آنها سر ریز کند بر وجودت...
چشم هایم لال می میرند
وقتی چشم دیدنشان را نداری
+ مهدیه لطیفی+
اصراری به تکیه کردن نیست
وقتی تکیه کردن، زخم تیکه شدن را
به یاد می آورد
اجباری نیست به همراهیِ پای خسته
وقتی هیچ همراهی پای خسته را نمی فهمد
شاید بودن همان رفتن است
وقتی اعتماد با سکوت دفن می شود
وقتی وحشت تجربه
همه فردا را خاکستر می کند
عادت بدی کرده ایم . . . وخواسته و نا خواسته گاه چنان علاقه مندی به سرک کشیدن درون زندگی دیگری احاطه مان می کند که بی جهت برایش دلیل می تراشیم . (احساس صمیمیت ، سبک شدن، دوستی و کمک به همنوع ) دلایلی که خودمان هم باورنداریم و از همین سرک کشیدن ها اطرافیان را ندانسته به خود درون مان معرفی می کنیم ، به قضاوتش می نشینیم ، به دیگران رسوا یش می کنیم. . . . . وقتی سکوت سد راهی برای ارضاء شدن می شود آن وقت طرف یا منزوی ارزیابی می شود ویا مرموز. . . . باورمان نمی شود اگر قرار به دانستن چیزی باشد ابتدا نیاز به ایجاد اعتماد است و این حاصل نمی شود وقتی حرفهایمان با عمل کرد ها فاصله دار است . . . وقتی می خواهیم بدانیم فقط برای آنکه دیگری را بشناسیم. . . وقتی دانایی مان فقط برای ارائه در روز مباداست . . وقتی . . .
از کنار هم رَد نمی شویم
فقط
در خلوت هامان چیزی را خاک می کنیم
تا ادامه ای برای رفتن داشته باشیم
باید با هم تقسیم کنیم
همان یک ذره ای که از ما در جهان مان پیداست
دغدغه هایی که به کار نمی آیند
تا فریاد بزنی:
ایستاده ام یا دویده ام.
آنها که می مانند وُ
آنهایی که می گذرند
فقط خودت خواهی فهمید
تنها ایستاده بودی یا تنها رفته ای.
«سیدمحمد مرکبیان»
دعا می کنم هیچ وقت صداقت و مهربانی ات ابزار فراموش کردن دیگری قرار نگیرد
دعا می کنم هیچ وقت اعتمادفروختن و فریب خریدن را تجربه نکنی
دعا می کنم هیچ وقت عاشقانه های صادقانت وسیله پرشدن تنهایی های تن خواهانه کسی نگردد
دعا می کنم هیچ وقت اغوش امن و شانه مهربانت نم باران فریب نه بیند
دعا می کنم هیچ وقت احساسات واقعیت وسیله ای برای خندیدن پنهانی دیگری نشود
دعا می کنم هیچ وقت از هیچ وقت گذشته ات غمگین نباشی
دعا می کنم هیچ وقت یاد و خاطراتت همانند من نباشد
روزگار مرا
مصلوب و اسیر میخواهد
دربند چشمی نم ناک از رفتن ها
در حسرت ِ نقش ریمیل ِبر شانه یاد
همه عاشقانه ها و عا شقی را
تمام حسی که گرمای دل فریبش
تن بی قلب هرزگی اش را می لرزاند
روزگار مرا
متهم و بی اعتماد می خواهد
با کمترین کور سوی خواستن
حتی لرزشی مهربانه در ذهن را
در قعر سیاه چال مرداب روز مره گی
زیر آسمانی که تهوع تن خواهی می بارد
محکوم می خواهد ، به بودن بی حاصل
روزگار . . . .
روزگار . . .
و چه درد و رنجی به جانش بد تر از این
وقتی گرمی دستی ، یا فروغ دیدگانی
آتش بر قفل و هیمه این بند و زنجیر می زند
عاقبت روزی زود یا دیر ترها
می روم از شهر وخاطر ، با تو یا تنها
شانه هایم خیس باران اشگها
ذهن خفته ، فارغ زدردو یادها
این سفر را گریزی نیست ، باتو یا تنها
کاش به ماند نقش مهری ، به یاد مانده ها