روزگار مرا
مصلوب و اسیر میخواهد
دربند چشمی نم ناک از رفتن ها
در حسرت ِ نقش ریمیل ِبر شانه یاد
همه عاشقانه ها و عا شقی را
تمام حسی که گرمای دل فریبش
تن بی قلب هرزگی اش را می لرزاند
روزگار مرا
متهم و بی اعتماد می خواهد
با کمترین کور سوی خواستن
حتی لرزشی مهربانه در ذهن را
در قعر سیاه چال مرداب روز مره گی
زیر آسمانی که تهوع تن خواهی می بارد
محکوم می خواهد ، به بودن بی حاصل
روزگار . . . .
روزگار . . .
و چه درد و رنجی به جانش بد تر از این
وقتی گرمی دستی ، یا فروغ دیدگانی
آتش بر قفل و هیمه این بند و زنجیر می زند