برای ماندن آنکه قبل از چراگفتن کوله اش را بسته ، حتی التماس خاطره کردن هم فایده ندارد ، و توچه می دانی ، خاطراتش کجا به الزایمر لبخند زده . شاید همان وقتی که باید می گفتی اما سکوت را سرکشیدی
- انوشه گلبن
- جمعه ۳۱ خرداد ۹۸
برای ماندن آنکه قبل از چراگفتن کوله اش را بسته ، حتی التماس خاطره کردن هم فایده ندارد ، و توچه می دانی ، خاطراتش کجا به الزایمر لبخند زده . شاید همان وقتی که باید می گفتی اما سکوت را سرکشیدی
بیخود به مغزقلمت فشار می آوری
وقتی همه کلمات منجمد می شوند
در سرمای بی عاطفه دنیای پراز دروغ
فریا د زدن زیر آوار واژگونی مفهوم
تنها ریشخند و مجنون بودن نصیب می کند
وقتی هیچ برق امیدی درچشم هیچ کس نیست
من سیم اعتمادم را از برق خواهم کشید
دیشب سراغ کوچه های قدیمی خاطر رفتم . . . . هنوز هم همانی بود که بود . . . . رد پاهای عاشقی ، اون بوته یاس رازقی، کافه مجنون . . . . کافه مجنون ، هنوزهم پرشاخه بود وبا آن سایه مهربانش، و وقتی باد توی گیسوان برگی ش می پیچید ، زمزمه عاشقی . . . . وهنوزهم سینی فنجان چای تازه رو تو دستش برا ی آنهایی که لحظه ای کنارش می نشینند، تعارف میکرد . . . .
یادم آمد چه راحت همه این سادگی هارو با جاروی فراموشی کشیدن ،روی رد پاهااز یاد بردی . . . . ،کاش همین قدر که یادم هست برای بودنت چه کردم یادم نمی ماند برای رفتن چه کردی
گفتی دل نازک شده ای . . . . راست می گویی ، چه کنم وقتی دیگر هیچ کس مثل خودش نیست . . .گفتی آدمها در طول زندگی بزرگ می شوند و عوض می شوند . . . . اما نگفتی تقصیر من چیست که خیلی آدمها عوضی می شوند . . . . . شاید مقصر من هستم ، آخه یاد نگرفتم شکلک بزرگها رو روی صورتم بزنم . . . معنی بی تفاوتی یاد نگرفتم . .. وهنوزهم دلم عاشقه همون عاشقانه های قدیمه. . . .
وقتی دلتنگی سراغت می یاد بی اختیار یاد کسی وکسانی میافتی که به یادت هستند وترا برای همینی که هستی دوست دارند همون ها هستند که برای موندن و عاشقانه بودن دلیل زندگی میشن اگرچه شاید دیر یادت کنند اما خاطره ها همیشه یادت می آورد که هنوز هستی دردل یک نفر
به بهانه ها التماس نکن
وقتی بودنت از سر اجبار است
به چشمم نگاه کن وببین
سالها پیش رفتنت را ثبت کرد
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
روزگار غریبی است نازنین...
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد...
«شاملو»
کاش گاهی شاعر می شدی
حرفهایت را می ریختی
درون پیاله ای و تکان می دادی
چشم هایت را می بستی و
چند کلمه به اختیارِ حالِ دلت ، بیرون می کشیدی
ان وقت من به دفتر شعرت سرمی زدم و
به این یگانه شعر بی انتها می رسیدم
"امروز دلم تنگ توست دستانت را به مهمانی گیسوانم بیاور"
شعر از . . . نمیدانم