باید خریدارم شوی
تامن خریدارت شوم
وزجان ودل یارم شوی
تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران
بازیچه بازی گران
اول به دام آرم تورا
وانگه گرفتارت شوم
- انوشه گلبن
- چهارشنبه ۲ مرداد ۹۸
باید خریدارم شوی
تامن خریدارت شوم
وزجان ودل یارم شوی
تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران
بازیچه بازی گران
اول به دام آرم تورا
وانگه گرفتارت شوم
بیاو معجزه کن . . .
آغوشت که باشد
غروبهای دلگیر پائیز هم دلچسب می شود
این روزها آرزوی پنهانی ام همین است
یک شبی همه ی خودم را
درآغوشت پیدا کنم. . . . .
شاملو
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا!
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
این گونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟
رسول یونان
میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که آشکارا در پرده ی کنایت رفت
مجال ما همه این تنگ مایه بود و دریغ
که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت
من را اگر برای تنهایی ات بخواهی خیانت کرده ای ، برای با من تنها بودن قدمی اگر برداری دوستم داشته ای.
«سیدمحمد مرکبیان »
اُریب مى ایستم
تا شاید قلبِ زواردررفته ام
در سراشیبىِ سینه ام
باز
روشن شود.
سید محمد مرکبیان
اگر میانِ زندگى چندبارى مرگ وقفه مى انداخت و
باز زندگى بلندت مى کرد.
اگر این سى چهل پنجاه سال را یک نفس نمى تاختیم،
اگر خدا چهره اى داشت که به اندازه ى چشمهاى انسان غم در آن مشهود و پیدا باشد؛
آن وقت شاید رو به حقیقى ترین مخاطبِ روزگارم
مى ایستادم و بى آنکه دهان بگشایم او مى خواند و
مى گفت:
مى خواى برى؟ خسته اى؟ بُریدى؟ مى خواى بپرى؟
برو جانم. برو که خستگیت در رِه.
بپر که مرگ تو رو صدا مى زنه. برو و به امید دیدار.
«سید محمد مرکبیان»
من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم درد آلود
من صلیبِ سرنوشت را
برفرازتپه های قتلگاه خویش بوسیدم
در خیابانهای سرد شب
جفتها پیوسته با تردید
یکدیگر را ترک می گویند
در خیابانهای سرد شب
جز خدا حافظ خداحافظ ، صدایی نیست
«فروغ فرخزاد»
عکس می گیرم
از ضربات شعری
که بر من فرود آوردی
عکس می گیرم
از صبحی برفی در ملائی که تو تیربارانم کرده ئی
عکس می گیرم
از صدای تو، لبخندت، شکستن آوازم
و نشان می دهم
به کسی که شعر مرا می خواند
و باریکه ئی از ابر
در حیرت لبخندش موج می زند.
«محمد شمس لنگرودی»
کاش گاهی شاعر می شدی
حرفهایت را می ریختی
درون پیاله ای و تکان می دادی
چشم هایت را می بستی و
چند کلمه به اختیارِ حالِ دلت ، بیرون می کشیدی
ان وقت من به دفتر شعرت سرمی زدم و
به این یگانه شعر بی انتها می رسیدم
"امروز دلم تنگ توست دستانت را به مهمانی گیسوانم بیاور"
شعر از . . . نمیدانم