- انوشه گلبن
- شنبه ۷ دی ۹۲
هیچ نگو. .. . وقتی بامنی . . .
دودمان مفاهیم به باد میرود .
از عاشقانه های حرف به حرف
برای من و قلب کوچکم
تابش خورشید چشمانت کافیست
تا محو شد دربود تو
هیچ نگو وقتی بامنی
همه مفهوم مهر را
به سخره میگیر د
نوازش سر انگشتانت
برای دست افتاده من
تنها همان انگشتان تو کافی ست
وقتی بامنی. . .
هیچ نگو
مرداد 91 گلبن
یک چیزهایی توی زندگی هست که هیچ وقت نفهمیدم چه رابطه ای باهم دارد . . . . هیچ وقت نفهمیدم این کاغذ و قلم که تودستم می آید چقدر از دردهایم را حس می کند . . . . گفتم درد ؟ نمیدانم شاید درد نباشد شاید دلواپسی ازتب دارشدن زندگی ام یا شاید لج بازی با کج شدن روزها ، روزهایی که بی خودی ساعت را می جوند و شب می شوند ، اما برایت به درازای عمری تمام می شوند
نفهمیدم این چه معجونی ست چقدر کدئین دارد وچند دوز آرام بخش ؟ !! هرچه هست انگار روح وجانم را کیسه می کشدوهمه پوست زندگی ام دوباره شفاف می شود انگاربعداین دو ماراتن قلم وقتی به پایان میرسد عین مار پوست انداخته ام . . . شاید دلیل تلخی رنگ نوشته هام همین باشد ، چرکی وحجمی که مانع لذت بردن از حس زنده زندگی کردن است
می گویند بد ترین وکثیف ترین تجارت؛ تجارت برده است . . . پس چرا ؟ ازمن تنها برده بودن و استفاده کالایی برایت قابل فهم است ؟؟!!می گویند انسان به اندازه درکش از انسانیت محترم است . . . .پس چرا ؟ من برای تو به اندازه سکوتی که درمقابل خواست های نا بجایت میکنم ارزش دارم ؟؟!! میگویند جوانی سرزمین تجربه وشور و شادیست. . . . . . پس چرا؟ هر هوس رانی وتن خواهی توچنین است و تک لبخند من رسوایی؟؟!! میگویند مرد با وجود نیمه مکمل اش کامل میشود . . .پس چرا ؟ برای تو تکامل به هزارن ختم می شود و برای من به تنها یکی؟؟!! میگویند ما هردوانسانیم و حق حیات برابرداریم . . . . . چرا؟ تو باتمام حیله ها و نیرنگ هابا همه تن خواهی ودروغهای پنهان همچنان شوی و مرد خانه ای ومن با کوچکترین اعتراض محکوم به رسوایی وهرزه گی؟؟!! میگویند. . . . .پس آخر چرا؟. . . . .
و شب . . . من میلرزم
میلرزم و از پنجره چشم می دزد م
مهتاب امشب
چه بی موقع رسید به پنجره اتاق
چه بی رمق به رفته ها نگاه می کند
حالا که هیچکس در خانه نیست
حالا که حتی این اتاق و این تخت
برای من هم بزرگ است..
از درز این نوشته هایم
سوز میوزد
بوی تلخ زخمی کهنه
و من
همه هستم را
در خودم میپیچم
افسوس که پاهایم با خاطره رفت
مرداد89 گلبن
هنوزهم گرمی نگاهت
روی ذهنم احساس می شود
هنوزهم یاد واره ها
بی اختیار
شعرو کلام می شود
هنوزهم دلواپسی آمدنت
شمیم بودن بی ریا می شود
هنوزهم دیدن پارک و پرنده اش
یاد واره رفیق بهتراز جان می شود
آبان 83 گلبن
تنهایم اما
یادت را
به دست ِ یادم سپردم ..
دست که در دست های توست
پائیز سبزمی شود
ومهتاب
بازتوی قاب پنجره
عاشق شبنم چشمم
مهر 83 گلبن
به ... .
سلول ِ تو
تاریکتر از دل من نیست !
ما هر دو
پرواز را می خواستیم
بماند اگر
به زنجیر رسیدیم ..
---
سیدمحمد مرکبیان
باور کنید نا سپاس دستان دراز شده به اسم مهربانی نیستم . . . وحشتم از تن زخمی قلبی است که هربار ساده لوحانه گفتم این بار فرق می کند . . مقصر نه من هستم نه شما . . مقصر همون معلم کلاس ابتدایی قلبم است که الفبای عاشقی رو خوب یادش داده . . . . . مقصر این احساس وامونده منه که به عاشقی و دل نوازی این و اون معتاد شده گناه کار وجدان بی صاحب منه که هی عین خرکچی های سابق سیخونکم می زنه . . . . آخه چرا هیچ کس باورش نمی شه . . . . که من دیونه نیستم . . . . مقصر این دل معتاد به عاشقی منه که هوایش همیشه تک نفره ست و چتر بدستم کرده . . . وشما آقا . . خانم محترم که لبخند زنان جایی زیر این چتر می خواهی . . این بینی بیشعور من مقصره که بوی وحشت تنها خیس شدن کاغذهای ذهنت را زود متوجه میشه