یک چیزهایی توی زندگی هست که هیچ وقت نفهمیدم چه رابطه ای باهم دارد . . . . هیچ وقت نفهمیدم این کاغذ و قلم که تودستم می آید چقدر از دردهایم را حس می کند . . . . گفتم درد ؟ نمیدانم شاید درد نباشد شاید دلواپسی ازتب دارشدن زندگی ام یا شاید لج بازی با کج شدن روزها ، روزهایی که بی خودی ساعت را می جوند و شب می شوند ، اما برایت به درازای عمری تمام می شوند

نفهمیدم این چه معجونی ست چقدر کدئین دارد وچند دوز آرام بخش ؟ !! هرچه هست انگار روح وجانم را کیسه می کشدوهمه پوست زندگی ام دوباره شفاف می شود انگاربعداین دو ماراتن قلم وقتی به پایان میرسد عین مار پوست انداخته ام . . . شاید دلیل تلخی رنگ نوشته هام همین باشد ، چرکی وحجمی که مانع لذت بردن از حس زنده زندگی کردن است