رفته بودم دکتر...
دکترِ دیوانه، مثل من شاعر بود
گفت حالت خوب است...؟!
من از او پرسیدم:
"دکتری آیا تو؟؟
رنگ رخساره ی من...
حالت چهره چطور ؟
برق چشمانم چی؟
همگی نرمال است؟؟"
گفت: "حالت خوش نیست..."
دفترش را باز کرد
نسخه را آغاز کرد:
صبح ها یک غزل ناب بخوان!
ظهرها قبل اذان،
یک دو بیتی کافی است...
عصرها سعدی و حافظ که بخوانی
با دو فنجان چای یا قهوه ترک
قبل تاریکی روز، رنگ رخساره عوض می گردد،
حالت چهره ولی دست تو نیست...
"عاشقی آیا مرد؟"
دکتر از من پرسید
من نگاهش کردم... و نمی دانستم
پاسخ سخت سوال ساده را...
گفت:
قبل از خواب باید بنویسی!
هر شب..
و به موسیقی ایرانی اصل
گوش جان بسپاری...
"جان مریم" خوب است
یا "بهار دلکش"
کلا اثار بنان که عالیست...
برق چشمانت هم، ساده درمان می شود
دوستانت را ببین...! گل بگو! گل بشنو!
و به اندیشه ی پنهان درونت، هدیه کن یک گل سرخ...!
و کمی دورتر از باغچه ی خانه ی خود
تک درختی تو بکار!
و حواست باشد!
که رهایش نکنی... نگذاری که بگیرد آفت!
من کمی گیج شدم
دکتر اما خندید، به گمانم فهمید
من دیوانه چو او، شاعری در به درم
که اگر صبح شود، یا نسیمی بوزد
و دعایی نکنم، یا که خورشید سلامم بکند و جوابی ندهم
بی گمان می میرم...
نسخه را برداشتم،
مو به مو و خط به خط، پیش رفتم تا شعر
پیش رفتم تا دوست...
پیش رفتم تا گل...
دو سه روزی که گذشت، حال من بهتر شد...
تو چرا غمگینی؟!
تو مگر شعر نمی خوانی دوست؟!
صبح ها یک فنجان، غزل تازه ی سعدی...
قبلِ خواب، شعر نو از سهراب...
شک نکن یار عزیز!
کمتر از یک هفته، دهد این نسخه جواب...
نسخه باشد از من، از تو یک همت ناب...
مسعود معظم جزی/ 4 اسفند 94