تنهاییم و در پیچ و خم روزمرگی بهانه زندگی کردن را میان قاب و قالب های تحمیلی بازی می کنیم . . . این حاصل مردابی ست که درآنیم تاوان صادقانه پای در راه نکردن . . . . یا شاید زیاده صادق بودن . . . . این تاوان همه آن چه ندانسته خراب کردن است . . . . . نه عاشقی میدانیم ونه شهامت اعتماد داریم. . . . شاید کمی بهتر نگاه کنیم هنوز باشه کسی که عاشقی میداند . . . یانه . . حد اقل خودمان عاشقی کنیم . . نیاز به معشوق نیست همین قدر که صادقانه بی توقع زنده زندگی را میان همراهان تقسم کنیم کافی است . . . همین قدر که شانه ات پناه و محرم اشگی باشد و آغوشت پناهگاهی دور از تن خواهی. . . همین قدر که تحمل ولایق تکیه گاه بودن باشی . . همانند آن درختی که بی منت و انتظار تنش را برای خستگی روزگارسخت زخمه زدن تکیه گاه و شاخه سارش سایه بان تاجانی دوباربگیری برای رفتن و هیچ شکفه ای از رفتنت ندارد مگر امیدی برای دیدار بعد . . . . شاید کسی نفهمد یا بفهمد و از ترس به روی خودش نیاورد اما حتم بدانید لذت ش بیشتر برای خودمان است