توی بالا و پایین کردن پله های ساختمون ، یاد چشمهای اشگ بار زنی افتادم که مقابل میز قاضی ایستاده بود والتماس می کرد برای اجازه دیدن همسرش که ظاهرا یک نزول خور آزادی اش را گرفته بود . . . . .
یک آن به یاد زندگی خودم افتادم و همه سازش ها و همه فراموش شدن ها. . .
یادهمه آن چیز هایی که مخالفش بودیم و حالا ملاک زندگی شده
یاد تلاشهایی که صادقانه برای اثبات گفته هایم ، اعتقاداتم به زندگی انجام دادم
یاد دیدنی هایی که دیده نشد . . . شبهایی که اتاق و تنهایی خاطرات را آتش جانم می کند
یاد سکوت هایم . . . یاد تهمت هایی که خلافش بارها و بارها ثابت شد
با این همه زخم و رنج باید که مجنون باشم که باز هم به عاشقی و عشق ایمان داشته باشم اما هنوزهم باوجود این بوی تعفنی که از کپک های خاطرات ، از گندی که ناخواسته به زندگی ام زده شده. . . . ته دلم عاشقی می داند و به عشق ایمان دارد