نه حرفی که فهمیده شود
نه شعری که متنِ حرف را رسانده باشد
انسانِ رنجور
انسانِ بی حوصله از گفتن وُ سُرودن
بی خبر است
زخم تا دهان باز نکند
زبانِ شعر وُ دهانِ انسان بسته می ماند
ای کاش
تسلای خاطرمان را از گوشه ی لب هاشان گرفته بودیم
برای خوابی که شکسته پشتِ میز
برای به صبح رساندنِ شب
در قعرِ تاریکیِ پنجره
به هنگامِ مرورِ فردا
صدا می زنی " به دادم برس"
وَ آخرین نجات دهنده را
بی خواب می کنی.
|سیدمحمد مرکبیان|