یک وقتهایی نمی تونی با تنهایی هایت کنار بایی دنبال همراه میگردی ، یک نفرکه توی فکرت باشه در مقابل تنهایی . . همه چیز هارا صادقانه می گویی و فکر می کنی ترا درک کرده همراه می شوی به گمان اینکه همدل شده ای. . . . وبعد اسمش را می گذاری عشق . . . . تکیه گاه . . حامی . . وبعد . . . در اولین وزش نسیم . . . . . . براثر نداشتن تکیه گاه از خواب ورویا بیرون می ایی نشسته بر سر ویرانه کاخ خوشبختی دیروز . . .تازه در می یابی که آن مدعی همراهی و همدلی دیروز، همه وحشت انتخاب نشدن ، ترس از بی چراغ پای درراه زندگی نهادن ، خستگی شانه ازکوله بار قفس محدود جنسیت، را پشت نقاب سکوت پنهان داشته . سکوتی که تو تصورکردی دلیلش همدلی ست ؛ حالا هم تنهایی وهم مجبور به همراهی باکسی که اصلا همراهت نیست . . . . او هم همانند تو تنهاست و از ترس تنها بودن باتوست . . . حکایت غریب است این نمایش زندگی در دنیای مردگان . . . . .