کاش یرای من ، شاعری می کردی
تک تک احساست را
باتن واژه های عریان
برلبانت جاری می کردی
گونه ات سرخ از حجب بیان
با تابش عشق در چشم
ومن آهسته از لبت
شهد می نوشیدم ، با یوسه ای
می از تو ، مستی از من
پناه می شد ، بازوانم
پنهان می شدی
. .. . در آغوشم
کاش یرای من ، شاعری می کردی
تک تک احساست را
باتن واژه های عریان
برلبانت جاری می کردی
گونه ات سرخ از حجب بیان
با تابش عشق در چشم
ومن آهسته از لبت
شهد می نوشیدم ، با یوسه ای
می از تو ، مستی از من
پناه می شد ، بازوانم
پنهان می شدی
. .. . در آغوشم
برای خاتون
برایم شعری بخوان
نه با لبانت ، باچشمت بخوان
مرابا نوای عشق آرام
در گوشم بخوان
دستانت را آهسته
پیش بیار
تن پاره پاره قلبم
پرنده ای زخمی ست
به دستان عاشقت
محتاح است
نازنینم
خیالت راهت ،من اینجا
به هوایت زنده ام
ذهنت رادر آشفتگی
واژه ها یم اسیر نکن
هنوز هیچ وااژه ای
فهم عاشقی ات را ندارد
خاتونم
عاشقانه هایم را به باد می دهی
وقتی نگاهی،کلامی
از تو به یاد م میرسد
وقاصدک بینوا حیران از
بردن کدام حس می شود
صبح که به کنار آیینه می آیی
به تصویر چشمانت در آیینه نگاه کن
تا مرا از آن میان
مست از میِ ِصبحگاهی
عریان باز یابی
که پای کوبان به سوی
گوشه ای از قلبت
آنجاکه از تلاطم طوفان روزگار
بکر مانده هنوز ، پناه می برد
چشمها و آیینه ها
از مفهوم ریا و دروغ
بی خبرند
سایه بودنت را از من نگیر
من به هیچ گفتنت محتاحم
وبه آن لبخندی که هر صبحدم
قاصدک به من هدیه میدهد
ومن به یاد لبانت با بوسه
فاصدک را روانه تو میکنم
بیاو کنار پنجره بنشین
قاصدک در راه است
در میان آیینه ، چشم من
به دنبال تو میگردد
که دستانت چون پیچک
مرا در بر دارد
چهره در موهایم
پنهان میکنی
تا حجب بوسه هایت
بلرزاند ، هستی مرا
گاهی برایت حس می شوم ، گاهی شعر و شعور
گاهی برایت حرف می شوم ،گاهی تلخ وبی عبور
شاید برایت هم کلام
یا شاید هم نفس
گاهی برایت دور می شوم
گاهی سایه ؛گاهی روح
لیک منم . . . .
درپس همه بودن ها
گاه هیچ می شوم در تو. . . .
گاه فریادی بی صدا