خواستم شاعری کنم عاشقت شدم
بی انکه حتی تورا به آغوش بگیرم
مگر مجال میدهد این یادها
بوی فنجانی قهوه ای تلخ تلخ
رقص خیال در مهتاب
دستانی که درتاریکی تنهایی
در سیاهی برهوت دست گیرم شد
خواستم شاعری کنم عاشقت شدم
- انوشه گلبن
- چهارشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۲
خواستم شاعری کنم عاشقت شدم
بی انکه حتی تورا به آغوش بگیرم
مگر مجال میدهد این یادها
بوی فنجانی قهوه ای تلخ تلخ
رقص خیال در مهتاب
دستانی که درتاریکی تنهایی
در سیاهی برهوت دست گیرم شد
خواستم شاعری کنم عاشقت شدم
کسی نمی داند کجا ، همه حس عاطفه از
غم خوارگی همسایه را جاگذاشته ایم
که چنین بی تفاوت از پر پر رفتن غنچه ها
با لبخند عبور می کنیم
کسی دیگر با باغبان های نشسته برمزار
دراین خزان زندگی ، هم سوک ونوحه نیست
چه پائیز زود رسی برای شعله های زندگی
چگونه می توان بی درد از پشت پنجره
به آخرین نفسهای ملتمس زندگی شهر
بی حسرت از نادیدن فهم انسانی
تنها به سلول انفرای خویش اندیشید
کسی دیگر دراین شهر باوری ندارد
«بنی آدم اعضاء یک پیکرند »
همه فال و قال خط خطی شعرم را
که گاه بی خوابت می کند و گاه
سرگردان در فهم چرای روزگار
بر من آشفته حالِ وازده ببخش
همه نا گفته های لبانم را درپس کلامی
بختکی شد برروی سینه ِ روزگار عاشقی
که گاه باران شد بی بارش
گاه مهتاب شد بدون رقص چشمک ستاره
تک تک واژه هایش که گاهی
خالی تراز سکوت شد
حتی به حد یک سلام
برمن ببخش ای بی صدا ترین فریاد
بگذار من هم ببخشم
سایه هایم را که بی جهت
ترا میان خاطره ها دنبال می کنند
این که می گویم دوستت دارم
باید که باورت شود
نه مثل تکیه کلامی برای همه
یاکه برای بودن کسی وقت تنهایی
این که از عشق تو می گویم
نه برای هوس و لحظه ای در آغوش بودن
یاکه چشیدن طعم بوسه ای شیرین
نه برای لبخند که از خواندن شعر شاملو برلب می نشیند
یاکه داشتن مخاطبی خاص برای شعر هایم
باید که باورت شود این دوستت دارم ها
نه برای لبخندی در خلوت بیاد آمدن خاطره
دوستت دارم که پناهی همه بی پناهی را
دوستت دارم که مرحمی برای زخم های کهنه
که فهیم تراز فهمی که همراه تراز راهی
بی صدا وآرام به تو می رسد
درست همان زمانی که توباتنی پردرد
خسته از فریاد وزخمی ایام بی پناه
به پناهی که نیست محتاج
درست همان لحظه که تکیه گاهی نیست
وقتی که هیچ دستی تورا مرحم نمی دهد
انگاه که همه مدعیان بودن
میان طوفان به نجات خویش رها می شوی
برای خسته جانت ، چای می شود با مهر
مرحم زخم با نگاهی درسکوت
دستی به زیر بازوانت
شانه ای برای سری بی پناه
پرمی شود این آوادرسکوت چشم درچشم
هستم رفیق ، هم درد همراه
سراب دیده هیاهوی دنیای عاشقی
به کف آبی از چشمه لبت محتاج
کویرآمده ز پندار رهگذران مدعی
به غوطه ای دردریای چشمت نیاز مند
دلِ خسته جان م را پنهان به آغوشت بگیر
خیال کفی آب و شنا میان دریا
سیرنمی کند دل عاشقی مرا
وقت آن رسید که بی پروا
نغمه و شعری تازه سازکرد
برای رقص چشمان و پرواز دوباره
باید که بوته یاس رازقی را
به جای هرزدگیاه ذهن ِ مردم شهر
دعوت باغچه کرد
میان این همه شلوغی ...
بین همه این دروغهای رنگین. . .
خسته از مدعیانی پرادعا
دلم یک کلبه میخواهد....
دوراز همه وحشتهای رفتن . . . ..
دوراز همه باورهای نا باور . . . .
دور از همه دورها
بند نمی آید این خون ریزش چشم
سینه ام زیر فشاربختک تزویر شکست
وقتی زبان جامی ماند از بیان
وهمه مفهوم لغت نامه دهخدا
حتی همه واژه های کهنه کتاب عاشقانه
جامانده در قفسه کتابخانه بزرگ شهر ها
عاجزمی شوند از بیان حس میان من و تو
کاش مهمان چشمانت می شدم بی توهم
با فنجانی لبخند و خیره در نگاهت
تنها قلبهای اشنا با عاشقی
با چشمانی زولال حرف می زنند
آنقدر به اینسو نیامدی
تا از سیلاب بهارۀ عمر تو
رودخانه عریضتر شد
بعد از ماهگرفتگی، حتی
از روشنیِ شبهای شعر
از وعدۀ دیدار گریختی
من ماندم و چهرههای بیگانه
و عاشقانی
که درسایۀ افراها یکدیگر را میبوسند
در آنطرفِ رود،
تو کمرنگ شدی
همراه گوزنها، مارالها، سبزقباها،
و سنت کوچ
در جان تو اوج گرفت
#محمدعلی_سپانلو
حتما باید زن باشد تا عشق
همان عشق باشد ونه هوس
درست مثل الزام وجود رودخانه
برای حیات دنیا وماهی و دریا
باید که باشد تاحیات واقعی
از نوازش سرانگشت او