اگر میانِ زندگى چندبارى مرگ وقفه مى انداخت و
باز زندگى بلندت مى کرد.
اگر این سى چهل پنجاه سال را یک نفس نمى تاختیم،
اگر خدا چهره اى داشت که به اندازه ى چشمهاى انسان غم در آن مشهود و پیدا باشد؛
آن وقت شاید رو به حقیقى ترین مخاطبِ روزگارم
مى ایستادم و بى آنکه دهان بگشایم او مى خواند و
مى گفت:
مى خواى برى؟ خسته اى؟ بُریدى؟ مى خواى بپرى؟ 
برو جانم. برو که خستگیت در رِه.
بپر که مرگ تو رو صدا مى زنه. برو و به امید دیدار.

«سید محمد مرکبیان»