از کجا باید می دانست
وقتی که دلم عاشقی می کند
این رهگذر است و آن یکی مسافری خسته 

این تن فروش است وآن مدعی بی درد
وقتی سیمِ دید چشمانم
به درون حسِ قلبم ،متصل می شد
از کجا باید می دانست
دیدن را با هیچ قفس دودی
نمی توان مسدود کرد
از کجا باید می دانستم
پشت این صورتک های رنگ وارنگ
حسی نیست ،قلبی نیست ،
از کجا باید می دانست
این هیاهوی و آن فریاد های نمناک
حیلتی ست ، فقط برای تنها نبودن