یادم بشه این بارکه پابه راه شدم از وسط آیینه رد شوم . . .

یادم باشه این بار که چمدان سفر می بندم همه خورده شکسته های غرور و خاطرات را بردارم و ردی جانگذارم . . .

یادم باشه این دفعه همه پلها و درب هاو کافه هاو خیابونها و بهانه ها و هرچیزی که دلیل برگشتنه پست کنم به سیاره مریخ. . . . .

به یه چهره آشنا رسیدم ودستِ دلم را دراز کردم ، لبخندی زدو دست دراز کرد پشیزی از کیفش درکاسه دوستی انداخت. . . . !!!

اون یکی رو مهربانی تعارف کردم ، تا لقمه آخر خورد ویک بشقاب تهمت و دروغ برایم قی کردو رفت. . . . !!!

به نیم غریق افتاده در مردابِ تملق ریسمانی از جنس اعتماد دادم ، کشید و من را هم غرق کرد. . . . !!!!!

به پر شکسته بی پناهی  شانه ای صادق و آغوشی امن هدیه کردم، پر زد ، رفت. . .  روی رد ریمل مانده برشانه ام نوشت این آغوش برایم هم آغوشی نداشت . . . . . !!

دیگر جایی برای بودن نیست . . . . حتی کورسوی امیدی هم دلم را گرم نمی کند . . . زمستان در راه است باید که کوله برپشت از میان آیینه سفر کرد