آیینه را در سکوت شاهد می کنم

وقتی همه عاشقانه های خشگیده را

غلیظ و پررنگ به فنجانی از سکوت

لب ریز و لب سوز و لب دوز

تلخ و بی هوا هورت می کشم

شاید کلاهی شود بر سر بی سامانم

یا که لبخندی بر لب این قابِ خالیِ کهنهِ عبوس

دیگر حتی تلخی روزگار

درمان نمی کند دل درد کهنه را