بی صدا نشستم کنار پنجره

خیره به آنسوی سایه زندگی

غرق در دود سیگار وسرخی آن

همان رفیقی که تنها از خاطره ها

با من پای ماندن داشت ، داغ و سرخ

یاد گار همه آن بهار هاکه تنهاگذشت

گاه میان تن ها ، گاه میان تلخی و سکوت

افسوس که بازوان دراز دیوارحتی

قادر به داشتن روزهای خاطره ساز

در آغوش سفیدش نبود