. . . . . . یه وقتهایی یاد گذشته وخاطرات و مقایسه آن با روزمرگی های مرسوم مردم این شهر شلوغ دلت رو به درد می آره . . به خاطر بی توجهی . . بخاطر فرا موش شدن . . . به خاطرذهنیت ونگاه بد خیلی ها . . . به خاطر فراموش شدن عشق و عاشقی. . و  ترا به تردید در صحت آنچه کردی . . . آنچه بی توقع بخشیدی . . . آنان که فدا کردی می کشه ودچاره چنان درد وحشت ناکی می شوی که از نوشتن و گفتن ، از ترس مفهوم نبودن، از بیم ایجاد ترحم، بازمی مانی وخراب می شوی درخودت می شکنی و می سوزی از درد درشعله هیچکس نبودن و غریب ماندن گذشته ها . . .

داشتم اختتامیه جشنواره فجر را نگاه می کردم . . .. . ودرلابه لای آن هرچند کم رنگ اما امید دردلم طلوع کرد . . طلوع کرد وقتی به یاد مردان وزنان خونین و بی ادعا ی وطنم   . . . به احترام معلولین قطع نخاع . . . . برای چهره درد کشیده اما صبور مادران بی پسر، همه به پای ایستادن . . . چشمم گریست وقتی عاشقانه وبااحترام از گوشه و کنارگفت شد «هنوز هم خاطرت یادمان  هست»