خیلی وقت همه کار و زندگیم را ازش جدا کرده ام ، از همان روزها که کوچه باغ های عاشقی اش رابه پاساژهای چند طبقه و روگذروزیرگذرخیابانهای شلوغ وا گذاشت . . .  .حالا دیگه سرش خیلی شلوغ شده و اصلا شاید یادش نیاید درختهای سربه فلک کشیده پارک شهر و ماشین دودی اش را . . . 


حالا دیگه خیلی خیلی بزرگ شده انقدر بزرگ که دیگه زخم ها ودل شکستگی ساکنانش اصلا معلوم نیست دیگه اصلا کوچه و خیابان هایش نشانی از عاشقی های صادقانه نداره وساکنانش با همه تنهایی عین متروخیلی سریع از کنارهم وزندگی عبور می کنند و حتی اگر چیزی هم شبیهه خاطراتشان باشه زحمت برگشتن و نگاه کردن به خود نمی دهند

گاهی باهش قهر می کنم ، نه اینکه خودش مقصر باشه ؛ نه به خاطر نشانی های روی در و دیوارش که منو یاد درد ِ زخمهاییِ که ساکنانش ، بی صدا به قلبم زده اند می اندازه ، اما هیچ وقت دلم رو نمی توانم کامل ازش بگیرم همیشه برای چند درخت چنار کهنسال مانده در کنار خیابان برای زمزمه آبهای روان جویهایش برا پارکهایش وشبهای شمرون و دربند دلتنگ می شوم  هرچند که نه اینها و نه ساکنانش مرابه یاد نمی آورند